59/ clean

ساخت وبلاگ

امکانات وب

مَنگگوی عزیز،

شش ماه هست که تو را می‌شناسم و هر روز می‌بینمت ولی دقت که می‌کنم می‌بینم تا حالا در این وبلاگ از تو ننوشته‌ام! چه شش ماه بیهوده‌ای.

وقتی امروز تو را بین آن‌ها ندیدم قلبم شکست و هزار تکه شد و هر هزار تکه در تک تک اعضای بدنم فرو رفت و پاره پوره شدم. وقتی به این فکر کردم که چه‌قدر زحمت کشیدی ولی نمی‌توانی باشی و نتیجه‌ات را ببینی اشکم درآمد. راستش را بخواهی هر وقت گلویم درد می‌کند بیشتر ویتامین سی می‌خورم تا مریض نشوم و مجبور نشوم کارم را کنسل کنم. می‌فهمم چه حسی داری از اینکه مجبوری کارت را به خاطر کمرت کنسل کنی.

مَنگگوی عزیز، کاش می‌توانستم کمرت را ببوسم تا کمتر درد بکند. کاش می‌توانستم محکم بغلت بکنم آنقدر محکم تا تمام دردهایت به جسم من نفوذ بکند. چه حسرت دردناک و شیرینی.

ماه‌ها پیش وقتی از خودم پرسیدم عزیزم قلبت چه‌قدر جا دارد و چه جوری می‌توانی دو نفر را دوست بداری؟ هیچ نمی‌دانستم شبی مثل امشب وقتی به درد کشیدنت فکر می‌کنم از خودم بپرسم سرباز زمستان خر کیه؟

مَنگگوی عزیز من یک شعر کامل درباره‌ات نوشتم. صد تای دیگر هم می‌نویسم. تا وقتی که خوب شوی و دوباره بخندی ولی نه برای پنهان دردت. تا وقتی کمر جفتمان خوب بشود ولی کمر تو بهتر. دوست داشتن تو شبیه احساسی است که دو سال نداشتم. همان احساسی که در پایان یک روز طاقت‌فرسا و دیوانه‌کننده خستگی را از تنت بیرون می‌کند. همان احساسی که باعث می‌شود عکست را ببینم و قربان قد بلندت بروم.

فکر می‌کنم حالا پاک شده‌ام. از آن عشق و نفرت پنج و خرده‌ای ساله. و حالا فقط تویی و سگ بزرگی که Emma خواهم نامیدش. حتی اگر تو به یاد نیاوری، من به یاد خواهم آورد. با اینکه عشق همیشه آخرش معلوم هست، باز هم بازی خواهم کرد. در ۲۵ سالگی آنجا خواهم بود و برایت خواهم خواند: بیا در شب عاشق شویم و در صبح فراموش کنیم.

مَنگگوی عزیزم، ممنون که مَنگگوی من شدی.

نوشته شده در  جمعه پنجم آبان ۱۴۰۲ساعت 23:33 به قلم میرا 

44/ فیک...
ما را در سایت 44/ فیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmnz بازدید : 55 تاريخ : جمعه 12 آبان 1402 ساعت: 0:59