او حالا حس می کرد که خدا چه قدر نزدیک است و حضورش چه عطر دل انگیزی دارد؛ عطر شکوفه های گیلاس.. یا شاید عطر فراموش نشدنی باران بهاری..
و من هم تماشایشان کردم. با خنده شان خندیدم و با گریه شان گریستم. شاید هم من، بیشتر از آن دختر خدا را دیدم..
نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۶ساعت 19:59 به قلم میرا |
44/ فیک...برچسب : نویسنده : dmnz بازدید : 134