46/ دختر کوچولوی بزرگِ من! لیزل.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دختر به پسر نزدیک شد. آنقدر نزدیک که لباسش بیشتر از خودش او را لمس می کرد. و او را در آغوش کشید. پسری را که می توانست با چشم های بسته خورشید را ببیند.

او حالا حس می کرد که خدا چه قدر نزدیک است و حضورش چه عطر دل انگیزی دارد؛ عطر شکوفه های گیلاس.. یا شاید عطر فراموش نشدنی باران بهاری..

و من هم تماشایشان کردم. با خنده شان خندیدم و با گریه شان گریستم. شاید هم من، بیشتر از آن دختر خدا را دیدم..

نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۶ساعت 19:59 به قلم میرا  | 

44/ فیک...
ما را در سایت 44/ فیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmnz بازدید : 134 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1396 ساعت: 20:07