یه طرف اتاق کمددیواری بود و کنارش هم یه کتابخونه 5 طبقه؛ ولی از اونجایی که عاشق کتاب بود و جا برای کتاباشون کم داشتن، پدرش بالای میزش هم یه کتابخونه ساخته بود. کتابخونه ای که فکر می کرد فقط اون سال کفاف کتاباشو بده و سال بعد باید از کتابخونه 5 طبقه هم که با عروسک و کتابای بچگیش پر شده بود استفاده کنه.
تم اون اتاق یاسی-سفید بود. با خودش فکر می کرد اگر الان قرار بود انتخاب کنه رنگ های بهتری رو انتخاب می کرد. فرش، کمددیواری، در و خیلی چیزای دیگه یاسی بودن. دیوار هم سفید بود با خطوط ریز یاسی. کتابخونه ها و تخت و میز هم سفید. یه لوستر یاسی-سفید هم داشتن که اگه از پایین بهش نگاه می کردی شبیه خورشید تو نقاشی بچه ها بود.
به کلید در یه آویز عروسکی وصل بود. روی کمددیواری عروسک آویزون بود. روی تخت و همه جا عروسک بود. یعنی اگه بخوای به طور کلی اتاق رو تعریف کنی باید بگی یه جایی پر از عروسک و کتاب. کتاب.. چیزی که اون برعکس هم سن و سالاش بیشتر از لباس دوست داشت!
بالای میز، کنار آویز پاییزیش با خط نه چندان خوب نوشته بود "مگر ممکن است که رویاهایمان از سرنوشتمان جدا باشد؟!" از صمیم قلب به این جمله باور داشت. و همین جمله بود که باعث می شد شب خوابش ببره. به خدا فکر می کرد. مطمئن بود که خدا نمیذاره بدون رسیدن به آرزوهای بزرگش از این دنیا بره ..
+ تقدیم به انسانی که به صورت ناشناس به من فهماند که بیشتر به اطرافم توجه کنم.
نوشته شده در سه شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۶ساعت 19:46 به قلم میرا |
44/ فیک...برچسب : نویسنده : dmnz بازدید : 120