ولی خب انجامش دادم. ۲۲ روز به غیر از میوهها و سبزیجات و مغزیجات چیزی نخوردم. چرا اینکار کار را کردم؟ یک شب به خودم آمدم و حس کردم تا مدتها نمیتوانم غذای پخته بخورم و این حس ۲۲ روز طول کشید. مثل وقتی که حس کردم دیگر نمیتوانم گوشت بخورم. با این تفاوت که گوشت نخوردنم هنوز هم ادامه دارد و اگر فقط از یک چیز در زندگیام مطمئن باشم آن این است که تا ابد گیاهخوار خواهم ماند. ولی خامگیاهخواری فرق میکند.
گفتم این ۲۲ روز برایم مثل فیلم است و انگار جزئی از زندگی خودم نیست چون تا حالا آنقدر حس زنده بودن نداشتهام. دلیلش این است: تو وقتی غذای خام میخوری، غذای زنده میخوری. و وقتی غذای زنده بخوری، بیشتر احساس زنده بودن میکنی. منطقی است مگر نه؟ پس چرا ادامهاش ندادم؟ چرا با اینکه میدانم بهترین و سالمترین شیوه تغذیه است دوباره روی آوردم به پخته گیاهخواری؟ جواب این است: آن را هم حسم بهم گفت. یعنی بعد ۲۲ روز حس کردم که نیاز دارم دوباره غذای پخته بخورم.
میخواهم بگویم با اینکه به باور همه (و حتی خودم) آدم منطقی هستم، این منطقم را بر پایه احساساتم شکل دادهام. یعنی هر جا حس کنم که باید بروم، میروم. یا هر جا حس کنم که نمیتوانم کاری را انجام دهم، ولش میکنم. البته عکس این هم هست. هر جا حس کنم که میتوانم، از تمام وجودم مایه میگذارم و میجنگم.
حالا هم با وجود اینکه میدانم در آینده روزی میآید که خامگیاهخوار مطلق میشوم (صد در صد تضمینی و بدون بازگشت) چون حسم بهم میگوید الان موقعاش نیست، غذای پخته میخورم. من به احساساتم گوش میدهم؛ چون به قول مولان میدانم که "وظیفهی من در قبال قلبم است."
44/ فیک...برچسب : نویسنده : dmnz بازدید : 138